من و نگرانی هام ...

ساخت وبلاگ

چند روز پیش داشتیم با احسان شام میرفتیم بیرون که دوستش زنگ زد گفت ما اومدیم فریمان بیاین اینجا دور هم باشیم ... حالا ساعت چند؟ 
۱۰شب ... خب دورهمی با دوستای احسانم که شروعش با خودمون بود اتمامش با خدا!!!!
منم کفری شدم ... آخه بعد از مدتهااااااا ما دو نفر تنها داشتیم جایی میرفتیم و من کلی حرفای این چند وقت اخیرمو جمع کرده بودم که امشب بشینم چند ساعت با احسان خلوت کنم و باهاش حرف بزنم!!!
نه اینکه همو نبینیم ها ... میدیدیم ... اونهم هر روز ... یک شب در میون هم که شام یا احسان خونه ما بود یا من خونه اونا ... مشکل اینجا بود که احسان تا ۹ شب سرکار و باشگاه بود ... وقتی میومد خونه در حد یه شام و یکی دو ساعت شب نشینی کنار خانواده و بعد هم گیج خواب ... با هم بودیم ولی فقط برای رفع دلتنگی نه برای حرف زدن یا یه فیلم دیدن دو نفره یا ۴تا عکس عقد انتخاب کردن(که داره رکورد یکسالش رو میزنه)
خلاصه شروع کردم غر غر کردن که آره چه وضعشه ما با هم هستیم و انگار نیستیم!!!
جالبه میگفت این چه حرفیه ما که خداروشکر همیشه با همیم!
دیروز دم غروب خونه احسان اینا بودم مامانم زنگ زد که ما داریم میریم مشهد ... به احسان گفتم پس منو برگردون خونمون تو هم شام بیا پیشم تنهام ... برگشتیم خونه شام خوردیم حالا تنها بودیم سرشب بود و کلی وقت داشتیم حرف بزنیم ... حتی بالاخره بعد از حدود یازده ماه که از عقدمون گذشت تونستیم عکسا و فیلمای عقدمونو ببینیم و انتخاب کنیم برای چاپ!!!! 
آخر شب که مامان اینا اومدن ما اومدیم تو اتاق من دنبال بقیه عکسها ... ساعت ۲ شده بود احسان گفت من دیگه برم (از اول قرار بود واسه خواب برگرده خونشون)
گفتم نرو خب دیگه این وقت شب بمون همینجا !
چند باری اصرار کردم اخرش راضی شد ... 
لپ تاب رو جمع کردیم ... 
یه جورایی تمام روزهای خوش عقدمون تا اینجا رو دوره کرده بودیم!
گفتم چه خوب شد امشب موندی ... من به کنار تو بودن احتیاج دارم ...
احسان برگشت گفت تازه من به حرفت رسیدم ، ما اصلا با هم وقت نمیگذرونیم ... اصلا با هم نیستیم ... یعنی با هم هستیم ولی انگار نیستیم!
دیگه تاب نیاوردم ، زدم زیر گریه ... این اعترافش خیلی به دلم نشسته بود همینکه حالمو درک کرده بود حرفمو فهمیده بود منو احساساتی کرد ...
مثل همیشششششه که گریه میکنم منو بغل گرفت و لبخند زد و گفت ای دیوونه ...
گریم که تموم شد ... گفتم : اخه میدونی من همش خودمو با سعیده (جاریم) مقایسه میکنم ... سعیده خیلی قویه ... خیلی قانعه ... خیلی محکمه ... با وجود کار محسن(داداش احسان) که تمام وقت و سنگینه غر نمیزنه گلایه نمیکنه الانم که بچه دارن و دست تنهاست با بچه بازم شکایتی نداره از محسن توقع نداره ... ولی من اینده خودمو اینجوری نمیبینم من میترسم از اینده ... سعیده همینجوری زندگیشو محکم حفظ کرده این خیلی مهمه ...
احسان همین طور نگام کرد انگار با همه وجود نگرانیمو درک کرد چون باز گفت : ای دیوونه!!! کی گفته تو از پس آینده برنمیای؟ ... کی گفته سعیده همیشه همین جوری بوده؟ ... از کجا میدونی اونا به هم غر نزدن و از هم گله نکردن ؟ این چه نگرانیه که تو از اینده داری ... این چند وقت بگذره کار منم سبک تر میشه ... بهت قول میدم بیشتر ا هم وقت بگذرونیم زندگی ارزش این همه نگرانی های تو رو نداره ...
واقعا نمیدونستم چرا ... ولی این نگرانی از آینده همیشه بخشی از وجودم ... این احساس ناتوانی از مدیریت زندگی،این حس بده مسئولیت سنگین زندگی مثل یه بار سنگین رو دوشمه ... باز خوبه احسان هست و حرفاش ... و همین حرفش منو یه دنیا به اینده امیدوار میکنه ... که میگه وقتی بقیه تونستن چرا ما نتونیم؟!
واقعا چرا ما نتونیم؟
 

دو هفته تا آزادی ......
ما را در سایت دو هفته تا آزادی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raheomid2000 بازدید : 131 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 21:18