دیوونه ی دوست داشتنی

ساخت وبلاگ

جمعه پونزدهم شهریور،شب، بعد از ساعت تمرینش بهش پیام دادم : سلام چطوری خسته نباشی چه خبر
جواب داد مرسی عزیزم خوبم
گفتم من خونه مامان جونی ام کار داشتی پیام بده
جواب داد : آها به سلامتی
من همونجا حس کردم حالش خوب نیس یه جوری داره پیام میده و یه چیزی شده
حدود ساعت ۹ تو خیابون
مامان رفت مغازه خرید کنه
زنگ زدم بهش
گفتم الو احسان چه دوش طولانی بود کجایی تو ازت خبری نیست
گفت ساجده دارم میام
گفتم کجا میای
گفت دارم برمیگردم خونه ساعت ۱۱ بلیط قطار گرفتم
گفتم چی شده احسان پس تیم چی؟قراردادت چی؟
گفت هیچی همه چی تموم شد کنسله باهام سر دستمزد راه نیومدن

نمیدونستم چی بگم نه خوشحال بودم نه ناراحت
هم خوشحال بودم هم ناراحت
زندگیم این همه بی حال حرف میزد جیگرم آتیش میگرفت و از طرفی ذوق برگشتنش بعد از یک هفته دوری و احتمال اینکه دیگه ازم دور نشه داشت دیوونم میکرد
گفتم بیا عزیزدلم فدای سرت حتما خیری بوده

قطع کردیم
مامان برگشت
گفتم مامان احسان داره برمیگرده
و زدم زیر گریه
انقد گریه کردم که یکم آروم شدم
داشتم دیوونه, میشدم
نمیدونستم داریم با خودمون چیکار میکنیم
هنوز دو ماه از عقدمونم نگذشته بود
و ما وابستگی شدیدی به هم پیدا کرده بودیم
از طرفی هردومون دلمون میخواست این اتفاق بیفته
میدونستیم که باعث پیشرفته و به درد ایندمون میخوره
همش میترسیدم از بس بی صبری کردیم از بس ابراز دلتنگی کردیم خدا لیاقتشو در ما ندیده
اعصابم خورد شده بود



تصمیم خودمو گرفتم
صبح بدون اینکه بهش بگم راه افتادم سمت مشهد و راه آهن
میخواستم غافلگیرش کنم
میخواستم خوشحالش کنم
میخواستم با هم تنها دور از چشم همه بزرگترامون با نصیحت ها و مشاوره های متفاوتشون صحبت کنم

قطار تاخیر داشت
پیام دادم کجایی
گفت دارم پیاده میشم عزیزم بعدا بهت زنگ میزنم
خندیدم
تو سالن راه اهن در خروجی رو پیدا کردم
قلبم تو دهنم بود
چشمام اماده گریه
بغضم به زور تو گلو خفه شده بود
دلم یه دنیاااااا براش تنگ شده بود

مسافرا پیاده شدن
از دور دیدمش
منو ندید
راهشو کج کرد به سمت صندلی ها
رفتم جلو راهش
سرش تو گوشی بود
گفتم ببخشید آقا شما ماشین خواسته بودین؟
همزمان که سرشو میاورد بالا گفت نه خانو....
 منو دید
چشاش چارتا شد
از تعجب ماتش برد
گفت تو اینجا چیکار میکنی دیوونه, ی دوست داشتنی,
اشکام ریخت
دستامو انداختم دور گردنش
بوسیدمش
گفتم کجایی تو دلم برات تنگ شده بود
فقط تو چشمام خیره شده بود
هنوز تو شوک بود
باورش نمیشد این عشق دیوونه, کله صبح خودشو رسونده باشه راه اهن

دستمو محکم گرفت
گفت خدارو شکر خیالم راحت شد
دستشو محکم فشار دادم سوئیچ ماشینو دادم بهش
گفتم دلم برات یه ذره شده بود

روزهای خوش ما دوباره رسیده بود ...

دو هفته تا آزادی ......
ما را در سایت دو هفته تا آزادی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raheomid2000 بازدید : 149 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:36