بعد از تو ...

ساخت وبلاگ
یک قرص رانیتیدین انداختم بالا ... از بعد ناهار معده نابودم کرده ...

مامان میگه دیگه نباید ژلوفن بخوری ... ولی مگه میشه این کمر درد من بی جنبه رو بدون ژلوفن تحمل کرد ...

امروز بابا گفت دست به مبلا نزنین تا زنگ بزنم عمو اینا که اومدن فریمان بیان کمک ...

مثل جت از جا پریدم ... گفتم نخیر لازم نیست کسیو واسه کمک صدا بزنیم پسر نداریم که کمکون کنه ولی خودمون یه پا مردیم ... والا ... بابا باز مثل همیشه خندش گرفت ... گفتم راست میگم بابا ... کمک واسه مجلس امام حسین به زور نمیشه باید خودشون بخوان خودشونم پیشقدم بشن ... مجلس مال ماست خودمونم هر سال راش میبریم به کمک کسی هم نیاز نداریم ...

مامان نشست رو صندلی و گفت جای دخترم امسال خالیه اونم اگه بود میشدیم چهارتا بهتر بود ... 

سکوت شد ...

بابا گفت حالا چی میشه مگه بگم بیان ... بلند شدم کابل های پشت تلویزیون رو جدا کردم و گفتم اون موقع هایی که روح و روانمون کمک لازمه هیچ کدومشون پیداشونم نیست این که دیگه کمک فیزیکیه یکم کار میکنیم یکم استراحت بالاخره تموم میشه ...

.

.

.

همه چیو جا به جا کردیم فرشای خونه رو جمع کردیم مبلا رو بردیم تو اتاق من فرشای مجلس رو پهن کردیم میز تلویزیون رو جا به جا کردیم ... خونه ازین رو به اون رو شد ... تلفن زنگ زد ... مامانی بود ... گفت تا نیم ساعت دیگه بیاین واسه ناهار ... 

گفتم لطفا بلافاصله بعد ناهار برگردیم خونه که بتونیم استراحت کنیم اخه من واقعا شب میخوام برم واسه هیئت عمو اسماعیل!!!باز نشینین به خوش و بش های ظاهری و از قرارمون یادتون بره!!!

.

.

.

بابا دوباره شروع کرد : دخترم من میدونم تو از دستشون ناراحتی ولی صله ارحام وظیفه هر مسلمونه شما ها باید سعی کنین جواب بدی رو با بدی ندین ...

گفتم دلم دیگه با اینا صاف نمیشه بابا ... منم همچین مسلمون درست و حسابی نیستم اینم روش ... اعصاب و روان و آرامش خودم و شماها اول از همه برام مهمه ... این دنیا ظاهرا کسی جواب نمیگیره اون دنیا هم آخرش میان یقه خودمونو میگیرن ... گفتم من دختر مهربونی بودم ... از دل و جون واسه همه مایه میزارم ولی فقط کافیه احساس کنم یکی داره به خیال خودش واسم زرنگ بازی در میاره ... دیگه نمیتونم بپذیرمش... الانم دوری و دوستی ... فرقی نمیکنه دوست باشه یا خاله و دایی و عمه و عمو ...وقتی نمیفهمن ... وقتی درک نمیکنن ... وقتی نمیبینن ... شاید لیاقت ندارن ادم بهشون محبت کنه ... دلم از همشون گرفته ... دیگه تو دلم مهری ندارن ... من تمام این هفته بیمارستان شیفت بودم از درد کمر هر روز دو تا سه تا مسکن خوردم ولی همینا که انقد ادعاشون میشه نگفتن اینا الان تو خونه فقط یه دختر دارن اونم زورش به چیزای سنگین نمیرسه ... نگفتن برادرمون عمل داشته دستش مشکل داره نباید چیز سنگین بلند کنه ... نگفتن عروسمون همه جا براشون دویده ... به جاش گفتن دارید میاید ناهار نوشابه و ماستم بگیرید ... دارید میرید مشهد فلانی رو هم با خودتون بیارید ... ما که ازشون کمک نخواستیم ولی حتی درک نکردن شاید ما هم کار داشته باشیم مهمون داشته باشیم اصلا خسته باشیم ...

بابا دیگه ساکت مونده بود ... خودشم میدونست دارم درست میگم ولی دلش نمیاد بعد از فوت بابایی خانواده از هم بپاشه ... یک تنه با همه مشکلاتش ستون ثابت این خانواده شده اگه کنار بکشه هیچی ازین فامیل نمیمونه ... و من گاهی خستگی هاشو از تو چشماش میخونم ... وقتی که درست وسط گرفتاری هاش جور خیلی ها رو باید بکشه ... درد خیلیا رو باید به جون بخره و به خاطر ایمان واقعی و قلب بزرگش به خودش حق نمیده لب به اعتراض باز کنه ... و در نهایت غرغرای منِ عصبانی و بریده از همه رو هم باید بشنوه و چون حقیقت داره به تلخی و بدون گله بپذیره ...

نمیدونم شاید نباید ساده ازین آدما گذشت ... آدمایی که به ظاهر دوستتن باهاشون خوبی خوشی میگی و میخندی ولی وقتی میرن پشت سرشون هزارتا حرف داری که بزنی و متقابلا اون ها هم همین طور ... و همه میدونیم که نسبت به هم چه حسی داریم ولی فقط به خاطر یک شخص واحد که نمیخوایم هیچ جا و هیچ وقت دلش بشکنه و احساس تنهایی کنه همه اسیر هم شدیم و این وسط هرکس راه خودشو میره بدون هیچ احساس مسئولیتی فقط دم از غیرت و خانواده دوستی میزنه ولی در عمل فقط تو هستی و تو و تنهایی ... خیلی تنها ... 

دو هفته تا آزادی ......
ما را در سایت دو هفته تا آزادی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raheomid2000 بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 21:51