تا آینده با خدا ...

ساخت وبلاگ
+بیا دیگه ... به خدا خیلی حس خوبیه!
_نه عزیزم من خوشم نمیاد خیس بشم تو برو خوش بگذره بهت
+نه بابا تنهایی خوش نمیگذره بیا دیگه
_ای بابا اخه آزمایشگاه رو که نمیشه خالی گذاشت
+بابا یه دقیقه بیا هیچی نمیشه
مریم یک ریز اصرار داشت بریم زیر بارون قدم بزنیم منم که متنفرم ازینکه لباسام خیس بشه اونم روپوش سفید که دیگه هیچی ...
آخرش انقد اصرار کرد که مجبور شدم برم باهاش
پامو که از پله گذاشتم پایین در پشتی اورژانس باز شد و نگهبان و پرستار اورژانس اومدن بیرون ...
+سلام ... خسته نباشین
_سلام ممنون همچنین
مریم همچنان اصرار داشت از زیر سقف پارکینگ دو قدم این طرف تر بیام ... زیر بارون ... و من همچنان متنفر از قطره های بارونی که زده بود به شیشه های عینکم ...
اشاره کردم بیا بریم تو ... سرشو به نشونه رد کردن پیشنهادم تکون داد ... چشمامو گرد کردم و زیرپوستی به پرستار اورژانس اشاره کردم که یعنی بیا بریم جلو اینا دعوامون نشه!!!
محل نداد ...
پرستار اورژانس اومد سمت من ایستاده بودیم رو به خورشید منظره زیبایی بود ...
مریم پشت به ما ایستاده بود ... یهو گفت ... خب اینم از رنگین کمون!!!
هردو برگشتیم سمت مریم ...
رنگین کمون قشنگی بود ...
نگهبان رفته بود ...
مریمم یه چشمک بهم زد و ازون منطقه دور شد ...
گوشیمو از جیبم درآوردم تا از رنگین کمون عکس بگیرم ...
پرستار اورژانس گفت افرین چه فکر خوبی کردین باید عکس بگیریم
اون هم گوشیشو در اورد و شروع کرد به عکس گرفتن !
عکسامونو که گرفتیم خیره به رنگین کمون ایستاده بودیم ... و سکوت بود ...
یهو برگشت گفت : راستی ماشینتون صدی چند میسوزونه؟
_والا نمیدونم به نظرم نسبت به ماشین بابا بیشتر میسوزونه ولی در جریان دقیقش نیستم
+آها ... حالا چرا مشکی گرفتین؟
_من خیلی مشکی دوست دارم خب
+سخته تمیز کردنش
_آره واقعا
+چرا ۲۰۶ نگرفتین؟
_والا وسعم بیشتر از این نکشید!!!
خندید ...
+برو خانوم احمدزاده شما هم بگید ما هم بگیم اخه؟؟؟
خندیدم
_ اره واقعا همه حقوقم میره سر این ماشین
+ولی ۲۰۶ خیلی ماشین خوبیه من واقعا راضیم به نظرم بهترین ماشینه ادم بره دست دوم هم بگیره اوکیه
_اره ماشین خوبیه ولی بابای من اصرار داشت صفر بخرم
+خب پراید ۱۱۱ صفر میگرفتین
+نه دیگه پراید نمیخواستم
...
مریم سر رسید
گفتم تو سرما نمیخوری من که دارم میلرزم
+نه بابا هوای به این خوبی ...
دوباره یه چشمک پروند ...
پرستار اورژانس گفت برید تو خانوما سرما میخورین خسته نباشین
رفت سمت در پشتی اورژانس ..
دوباره برگشت گفت میدونین چیه خانوم احمدزاده به نظر من تیباتونو بفروشین ۲۰۶ بگیرید
من و مریم بهم نگاه کردیم
خودش خندید گفت شوخی کردم
خداحافظی کرد رفت
...
اومدیم داخل آزمایشگاه
مریم از حرص قرمز شده بود
+من این همه فضا رو احساسی کردم ... زیر بارون ... رنگین کمون ... تنهاتون گذاشتم ... شما فقط از ماشین حرف زدین؟
چشمام از تعجب گرد شد
_خب مگه از چی باید حرف میزدیم؟
+باااااابااااااجان چارتا کلمه در مورد آینده ... زندگی ... خودتون
_بیا برو دختر ... یعنی چی... مگه چیکاره همیم
+خاک تو سرت ساجده ... پسره گیر داده بهت ... همه خاطرخواهشن ... همه از خداشونه دو تا کلمه غیر کاری باهاش حرف بزنن کجای کاری؟
_خب با تو هم که حرف میزنه ... این با همه حرف میزنه بابا خبری نیست
+واااااای ساجده خب من متاهلم تو فرق میکنی با من
با لب و لوچه آویزون ایستادم همونجا
گفتم مریم من به خدا حوصله خودمم ندارم
+خاک تو سرت واقعا ...!!!!
....
ام البنین که رسید مریم بالافاصله تمام اتفاقات زیر بارون رو گذاشت کف دستش!!!
کلی با آب و تاب تعریف میکرد
+فکرشو بکن ... تنهاشون گذاشتم تو اون فضای محشر بارونی برگشتم از دور دیدم انقد گرم صحبتن گفتم دیگه کار تموم شد یه شیرینی افتادیم وقتی رسیدم میبینم دارن از ماشین و بنزین و اینا حرف میزنن ... میخواستم بزنمشون !!!
ام البنین مرده بود از خنده
+برو خدا رو شکر کن فقط صحبت بوده کار به دعوا نکشیده ازین دختر بعید نیست
گفتم عههههه یعنی چی خب ... نه من خبر داشتم باید از چی حرف میزدم نه اون روحش از نقشه های شما خبر داره ... فدای نقشه هاتون به خدا!!
هردوشون خندیدن
ام البنین گفت ولش کنین این حرفارو ... حیف ساجده واسه این پرستارا ... من یه مورد دیگه سراغ دارم اوکازیون ...
محکم زدم رو پیشونیم
_کی گفته اصلا شماها واسه من دنبال شوهر بگردین؟؟؟؟
+بالاخره که چی ؟؟؟تو که خودت به فکر نیستی ما باید یه کاری کنیم
شروع کردن به صحبت کردن ...
مریم یک ساعت و نیم بیشتر از شیفتش موند و کلی حرف زد
ام البنین هم که خودش دم دمای بله برونشه کلی از مورد اوکازیونش میگفت ...
میگفت میخوام بیای جاری خودم بشی به مامانم گفتم اونم گفته راست میگی کی بهتر از ساجده!!!
گفتم ولم کنین تو رو خدا من انقد خودم دغدغه دارم که به این مسائل نمیرسم ... بعدشم من سال دیگه کنکور ارشد دارم اون که تموم شه بعدش ان شالله باید به خودم یه فرصت دوباره بدم ...
ام البنین گفت:منو نیگا!!!من اردیبهشت کنکور دکترا دارم ... الان دارم عروس میشم
زدیم زیر خنده
گفتم شما فرق میکنی
+چه فرقی؟
_ارشدتو گرفتی
+بهانه الکی نیار ساجده
_نه به خدا راست میگم
_خواهرت اون روز میگفت دوستاش پرسیدن خواهرت چرا عروس نمیشه گفته خواهر من مرده واسه خودش اول میخواد ماشین و خونه بخره بعد
دوباره زدیم زیر خنده
گفتم حالا نه تا اون حد!!!
مریم گفت : میدونی چقد طول میکشه اونجوری؟
_چقد؟من که ماشینمو خریدم!!!
دوباره خنده
بچه ها دل درد گرفته بودن منم از خنده اشکم در اومده بود
گفتم حالا خونه رو میزارم به عهده خودش
+خیلی لطف میکنی بهش دستت درد نکنه
+خلاصه که ساجده این ادابازیا رو بزار کنار ما مامانت نیستیم که دو تا کلمه صداتو ببری بالا بگی نمیخوام ازدواج کنم ما هم دلمون بسوزه بگیم خب اره عجله نیست ... چرا هست خیلی هم عجله هست
ابرو بالا انداختم و گفتم:خب باشه بگید ببینم چی میخواین بگین

...

اومدم تو اتاق استراحت پرسنل که شیفت خودمو بخوابم
هندزفری گذاشتم با یه اهنگ ملایم
برق رو خاموش کردم و خیره شدم به سقف
به حرفای بچه ها فکر کردم ...
اره من موردهای زیادی رو رد کرده بودم ... موردای خوب ... ولی برای همه آرزوی خوشبختی کرده بودم و خیلی زود هم خبر خوشبختیشون بهم رسیده بود و من خوشحال شده بودم که با کسی که مناسبشون بوده به نتیجه رسیدن ... به نظرم رسید ما همه اونقدر بزرگ شدیم که بفهمیم چی خوبه چی بد ... اونقدر بزرگ که بفهمیم عشق افسانه ای بیشتر نیست ... و اینکه بفهمیم هیچ کس مسئول تغییرات هورمونی بدن ما نیست ... نوساناتی که ما اسمشو عشق میزاریم ...با خودم فکر کردم من هیچ وقت عاشق نمیشم هیچ وقت حس نمیکنیم باید الان جلوی کسی خودمو نشون بدم ... هیچ وقت نیاز پیدا نمیکنم کارایی که بقیه دخترا انجام میدن رو انجام بدم ... تمام حرفای بچه ها... ایراداتی که به اخلاق و رفتار و احساسات من گرفته بودن از نظر من ایراد نبود ... استقلال احساسی بود ... استقلالی که خانوادم همه جوره تامینش کرده بودن و من بی نیاز شده بودم از احساس نیاز به تجربه های جدید ... یهو یاد ارشد افتادم ... من حداقل یک سال دیگه فرصت میخواستم که دوباره شانسمو امتحان کنم و به این نتیجه برسم که تقدیر من چیه؟
دو قطره اشک از گوشه چشمم غلطید ...
دست خودم نبود ...
تو فکر و خیالم به ارشد که رسیده بودم دوباره احساساتی شده بودم ...
این همه پسر خوب و مرد زندگی ... این همه حرفای ام البنین و مریم ... این همه فضاهایی که تو این مدت ایجاد کرده بودن و من نفهمیده بودم ... هیچ کدوم اشک منو امشب در نیاورده بود ... فقط ارشد ... اون هم نه به خاطر ماهیت اصلی خود مدرک تحصیلیم ... به خاطر تمام چیزهایی که از خودم توقع داشتم و برای رسیدن بهشون تلاش کرده بودم اما بهشون نرسیده بودم ... و احساس شکست ... احساس شکستی که هرجور تونستم به تقدیر و حکمت و مصلحت ربطش دادم ولی بازم دلم راضی نمیشد ... احساس کردم تو یک لحظه کم اوردم ... کم اوردم از تحمل این همه غمِ یهویی این وقت شب ...
موزیک رو قطع کردم ... از ترسو بودن ... ضعیف بودن ... عاشق بودن ... بدم میاد ... دلم نمیخواست هیچ وقت دلبسته کسی بشم که رسیدن بهش سخته ... و حالا دلبسته چیزی شده بودم که یک بار منودور زده بود و شکست خورده بودم ...
به تمام حرفای بچه ها فکر کردم ... به برخوردهایی که از پرستار اورژانس تو این مدت شروع به کارم دیده بودم ... به تمام خواستگاری هایی که تو همین مدت کوتاه فقط تو بیمارستان برام پیش اومده بود به همه فکر کردم ... من چقدر پرت بودم از درک اتفاقات اطرافم ... ازینکه یه عده چه رفتارها و چه منظور هایی دارن و من کجام؟کجای باغ؟من نه ازدواج نه شوهر نه دوست و نه ماشین و خونه و پول ...هیچی نمیخواستم و نمیخوام ...من عزت نفس میخوام ...یک اعتماد به نفس دوباره برای کارهایی که باید انجام بدم ...یک قدرت مثل چندسال پیش که میدونستم اگه کاری رو شروع میکنم تا تهش میرم و موفق میشم نه حالا که همه چیو با تردید شروع میکنم و آخر هم به شکست منتهی میشه ... من به احساس غرور نیاز دارم نه این غرور دخترونه معروف ... به یک حرکت اساسی برای نجات خودم ازین رکود...ازین نخوت ...ازین احساس نیاز به هل دادنم..
من به عشق احتیاج دارم ...عشق به خودم و احترام به تمام کارهایی که باید انجام بدم و حقمه ...
به تمام حرفای بچه ها فکر کردم ... به برداشت هایی که از رفتارام میشه ... به طرز رفتارم ... من همینو دوست دارم ... همین ساجده سرسنگین که هرکسی منظوری داره باید رک بهش بگه ...وگرنه فهم عشق و این بچه بازیا رو نداره ...شاید بتونم یه روز در مقابل فردی که خیلی مناسبه کوتاه بیام ولی فعلا اون روز نرسیده و مطمئنم به وقتش خدا خودش هم پیش قدم میشه برای مطمئن کردن قلب من ...و من فعلا باید خودمو پیش خودم محکم کنم و ...
الا به ذکر لله تطمئن القلوب ...

 

 

 

 

داستان واقعی با چاشنی تخیل

دو هفته تا آزادی ......
ما را در سایت دو هفته تا آزادی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raheomid2000 بازدید : 166 تاريخ : شنبه 14 مهر 1397 ساعت: 16:22